در کنار آن همه سیاهی ذرات ریز قدرت دیده میشد که مثل الماس در دل زغال میدرخشید!تکه هایی از موفقیت و گوشه هایی از شادی!
دلم را بستم و ذهنم را گشودم که شگفتی آن درخشش و بدشگونی آن همه تاریکی دگرگونم نکنند!
سپس دست به بالین خیالم بردم و مثل کودکی قنداق پیچ، تا اوج افلاک پرتابش کردم طوری بالا انداختمش که به شاخ و برگ درختان سرو قد کشیده ی رویایم گیر کرد و دیگر باز نگشت!
صدای شعف را شنیدم!انگار که همینجاست!صدای ذوق زدگی معصومانه ی خیال از آنجا می آمد و من لبخند به لب گرفتم و بوسه هایم را نثار خاطره کردم!
زمان پر کشیده بود!قبل از آنکه آدرس جدیدش را بگیرم از جوانی ام رفته بود!
منه سالخورده و شکسته مانده بودم و گنجینه های مکرر زمان!!
نیاز...برچسب : نویسنده : 25saleh بازدید : 61